<$BlogRSDUrl$>




روزی نه چندان معمولی 


با سام مشغول لوس بازی مادر- پسرانه ی صبحگاهی، قبل از بیرون آمدن از رختخواب بودیم که صدای انفجار اومد. لبهای سام خشک شده بود و به سیاق همه ی وقتهایی که عصبی میشه یا میترسه تند تند حرف میزد.
مامان با چشمهای از حدقه در اومده از خواب پرید.
همسایه ها با لباس خواب و بعضی نیمه آماده اومده بودند تو خیابون یا روی بالکنها.
صدای جیغ خانومی میومد که فریاد میزد خدایا به دادم برسید. بچه ام...
برای مضطرب نکردنش بدون توقف و توجه به اون همه ماشین پلیس و آمبولانس و آتش نشانی و ...، سام رو با هزار مدل دلشوره و نگرانی از نا امنیی که عادت مردمان این سرزمین شده بردم مهد تا با دوستاش برن گردش علمی.
برگشتن به خونه سر کوچه ماشین رو پارک کردم تا از بقالی محل خبر بگیرم چی شده. دیدن اون همه نیروی پلیس و اطلاعات نشون میداد اونجوری که میگفتند انفجار گاز نبوده.
رادیو الان خبر داد که:استاد دانشگاه در اثر بمب گذاری جلوی درب منزلش به شهادت رسید. و اینکه دنبال عوامل این حادثه ی تروریسی میگردند.
تمام تنم میلرزه. فکر نمیکردم زندگیه هفت ساله در امینت و آرامش اینهمه ناتوانم کرده باشه در تحمل حوادثی که خوراک خبری روازنه ی این مردم شده.


سلاطون 


زندگی هست. برش میخوره. کلمه میشه. میشه یه قصه ی خیلی کوتاهاز روزهای نه کاملن اما کمی معمولی. اما از ترس قضاوت شدن ه یا هر درد بی درمونی که دچارشم اینجا گفتنم نمیاد. نوشته نمیشه. به صفحه های خالی اینجا که میرسه انگار هیبتش رو برای نوشتن و خونده شدن از دست میده.
قرار هم نیست که اینجا کوه جا به جا کنیم که.
اینه که اینجوری مونده.


گذشته ای که بودم 


دلم میخواست درست شنیده باشم. انگار بخشی از وجودم که مدتهاست فراموشش کردم.
آقاهه صدام کرد دختر خانوم.من زن سی وپنج ساله که یه پسر سه ساله و نیم ه دارم و هفت سالی هست عنوان متاهل رو همراه دارم برام خوشایند بود به دختر خوانده شدن.


اینجا تهران(ایران!) است. 


اینجا جایی ه که توی خونه ها- گاهن توی مغازه و خیابون و خیلی جاهای دیگه- هوای اونطرف از مهر اصلن وجود نداره.
آرزو به دل میمونی تو یه مهمونی یه دور هم جمع شدنی بتونی یه لباس پاییزه یا زمستونی بپوشی و از گرما نمیری!


زیارت اهل قبور 


به سر خاک رفتن اعتقادی ندارم. از دست رفتگان یا در خاطره هام با همون حجمی که دریاد من موندند وجود دارند و در لحظه هایی که جای خالی شون احساس میشه حضور دارند یا ندارند. مزار اونهایی که دیگه جسم خاکی ندارند حسی رو در من ایجاد نمیکنه. فقط نگاه کردن به یه سنگ ه که روش یه قطعه عکس ه و یه تکه شعر. حتی فکر کردن به اینکه جسمشون الان بخشی از خاک زیر پام ه هم نمیتونه حس رغت انگیزی رو برانگیزه.
اونها که رفتند به اندازه ی همون تاثیری که میتونست بودنشون تو تک تک لحظه هام بذاره در روزها و جریان زندگی برام وجود دارند. همین که نبودنشون یه جاهایی یادم میاره که اگه بودند چقدر زندگی یه شکل دیگه ای میتونست باشه و چقدر میشد که بهتر باشه اگه بودند به اندازه ی همه ی اشکهایی که در نمیاند رغت انگیزه.

ای کاش میتونستم این حرفها رو به مادرم بگم که این روزها ازم بابت نرفتن سر خاک پدرم بعد از سه ماه که از برگشتنمون میگذره دلخوره. گاهی حرفهای به همین سادگی هم گفتنش و درکش سخت میشه.


هویت 


ریشه ی من جاییست در میان صدای دف ها،
گریه ایست برآمده از دعای ناب به وقت اذان.
کلامیست میان پندهای مادربزرگ ،
قصه های قدیمی از روزگاران خوش.
میان نگرانی های مادر،
نگاهی پر از عشقی قدیمی،
میان شادی و خنده ی پسرک.
ریشه ی من در قهقه های بی غل و غش جمع های دوستانه است،
به وقت یاد خاطرات مشترک
میان اسرار تا ابد در سینه حبس.
ریشه ی من...

این روزها میگردم به دنبال بهانه های که دلیل این کوچ دوباره شدند.




تقدیر 


همه جا برق تمیزی میداد. با دقت تمام لکه ها رو پاک کرده بود.
فقط مونده بود لکه ی بزرگ تیره غم زندگیش که با هیچی پاک نمیشد.



از این روزهای پر از دلتنگی و سرخوشی

ایمیل


خانوم حنا
سام
خونه‌ی قدیمی



Google Reader



آرشیو

javascript:void(0)