<$BlogRSDUrl$>




شروع حرف زدن یه زن سی و پنج ساله. 


همین حالا رسمن جدا شدم. از خودم. از زنی که هفت سال در من- با من- گریه کرد، خندید، مادر شد، سفر کرد، دلتنگ شد، زندگی کرد و بزرگ شد.
خاطره اون آدم و اون روزها حک شد روی روح من برای ابد.
حالا نوشتن از این روزهایی که میگذرند که خیلی فرق دارند با روزهایی که گذشتند راحت تره. نه اینکه اون زن دیگه نباشه که هست، زنده و بیدار در ذره ذره ی روح و جسمم، اما آدمی که حالامیخواد شروع کنه قصه ی روزمرگی هاش رو بگه به اندازه ی همه لحظه های گذشته بزرگترشده.



دلتنگی برای خورشید در سرزمین آفتاب 


اخبار هواشناسی اعلام کرد در منطقه ی ما تا روز سفر ابری و بارانی است. یک ماه بیشتر از شروع فصل باران میگذره و با اینکه امسال به پیشباز هم رفته بودیم اما هنوز روزهای ابری تموم نشده اند. آسمون قهرش گرفته و کاری نداره که ما دلمون پوسید بس که هر روزمون رو با صبح خاکستری شروع کردیم.
بی هیچ فکری بلند گفتم خوبه که ما خورشید رو ندیده میریم. وقتی جمله ام تموم شد به فکر رفتم که این هفت سال چقدر کمتر از سرزمین خشک و آفتابیم خورشید رو دیدم. انگار این کم پیدایی منبع انرژی درست مطابق با بقیه ی زندگیم باشه توی این هفت سال. با اتفاقی که دیرتر اون روز افتاد و مهر پایان زد به دوره ی بودن من در سرزمین آفتاب تابان حس کردم شاید باز روزهای پر از نور دوباره در وطنم شروع بشند.



از این روزهای پر از دلتنگی و سرخوشی

ایمیل


خانوم حنا
سام
خونه‌ی قدیمی



Google Reader



آرشیو

javascript:void(0)